تنها پاسخ به مشکلات کشور


مروح به اطراف نگاه می کند و شگفت زده می شود. به خاطر سپردن جزئیات کار سختی نیست، حداقل برخی از آنها اینطور نیستند. آنها غمگین هستند و جایی در شکاف ها و شکاف های حافظه نشانه هایی از آنچه قرار بود بیاید است. گذشته مانند پیش‌گفتار است، حدس می‌زنم، یا مانند پیش‌گویی.

اکنون بیش از یک دهه است که از بازگشت به این سخنرانی ها اجتناب کرده ام. شاید «مشکلات» سال های گذشته تمرکزم را خراب کرده باشد. از آن سه روز در هاروارد در سپتامبر 2011 خیلی اتفاق افتاده است. از آن زمان تا کنون، وحشت این کشور و زمان ما ادامه یافته است. با انباشته شدن اجساد مانند تصاویر عکاسی جنگ داخلی الکساندر گاردنر، هیجان سال های اوباما محو شد. پلیس با سرعتی نگران کننده سیاه پوستان را می کشت. آمریکایی‌ها تنها بخش کوچکی از آن را در ویدیو مشاهده کردند، اما بسیار بیشتر از آن چیزی که ما می‌توانستیم تحمل کنیم. برخی از تصاویر در ذهن من باقی ماندند، حتی زمانی که وحشت های جدید در کنار آنها نشسته بودند.

تی پارتی جان بونر و پل رایان را از سالن کنگره بیرون کرد. سازمان‌های برتری‌گرای سفیدپوستان به طور فزاینده‌ای خطرناک شدند. آنها نام خود را به سمت راست تغییر دادند و مانند یک ویروس، بدنه سیاست را با یک نوع بدخیم تر و بدخیم تر از یک بیماری آشنا و آشنا آلوده کردند. آنها خود را در شارلوتسویل در حالی که راهپیمایی می کردند و فریاد می زدند “یهودیان جایگزین ما نخواهند شد” معرفی کردند و هدر هیر را در خیابان مرده رها کردند. مرگ و میر بیشتری در ال پاسو و بوفالو به دنبال داشت. ترس و وحشت کشور را فرا گرفت زیرا جمعیت شناسی “تاریک شدن آمریکا” را نشان می داد و سفیدپوستان، حداقل آنهایی که احساس می کردند فقط می توانند سفید پوست باشند، به خدایان خود چسبیدند و آرزوی روزهایی را داشتند که افرادی مانند من جایگاه خود را بدانند. به اصطلاح تنش های نژادی ناشی از اعتراضات پیرامون قتل های پلیس، با تشدید کینه و ترس سفیدپوستان کاهش یافته است. دونالد ترامپ در مرکز همه چیز قرار داشت، اما او عامل آن نبود. این سمت معکوس زشت ایالات متحده بود. ترامپ فقط کشور را زیر و رو کرد تا همه بتوانند مزخرفاتی را که زیر او پنهان شده بود ببینند.

اکنون، با نگاهی به گذشته، گمان می‌کنم که این خط تحقیقاتی خاص درباره چیزی بزرگ‌تر از واکنش سفیدپوستان، پیامبران دروغین، و وضعیت سیاست سیاه‌پوستان باشد. تا حدودی در مورد آن بود مترو من گمان می کنم که، صادقانه بگویم، این بررسی بخشی از کار مداوم برای جمع آوری قطعات شکسته است که من هستم. باید پاهایم را پیدا می کردم. اندوه و ناامیدی تلخ – سر و صدا و تازیانه ی تندباد – باعث شد که مرا از دست بدهم.

***

ایمانی پری در پایان کتاب فوق‌العاده نفس بکش: نامه‌ای به پسرانم، عشق خود به عید پاک را از قربانی روزه گرفته تا رنج صلیب و رستاخیز شرح می‌دهد. این شناخت پس از شرحی زیبا از چالش‌هایی که پسرانش در دنیایی مانند دنیای ما با آن‌ها روبرو خواهند شد، و تلاش‌های ملایم و محبت‌آمیز او برای انتقال زیبایی و قدرت میراث خود به آنها می‌آید. او خواندن سرود «او از قبر برخاست» را در روز یکشنبه عید پاک به یاد می آورد:

او با پیروزی بزرگی بر دشمنان خود برخاست.

او از منطقه تاریک پیروز بیرون آمد،

و او تا ابد با قدیسان خود زندگی می کند تا سلطنت کند.

داستان پیروزی عید پاک پری نقطه اوج همه چیزهایی است که او می خواهد به پسرانش بدهد: نوعی انعطاف پذیری و استقامت پیروزمندانه، میراثی که آنها را برای مقابله با طوفان ها آماده کرده است، زیرا همانطور که جیمز بالدوین گفت، طوفان ها همیشه می آیند.

او برای پسرانش که دیگر هیجانی برای سبدهای عید پاک و پوشیدن روپوش و کتانی در صبح‌های ویژه یکشنبه نیستند، زمزمه می‌کند که «من شما را با خود خواهم برد. [to mass] چون میدونم بهش نیاز خواهی داشت این حتی اگر دقیقاً به این شکل نباشد: چیزی بعد از این همه مرگ; بهار جاودانه.” صمیمیت و شدت بخش مرا به یاد آن لحظه در مقاله هیچ چیز شخصی بالدوین می اندازد.

همانطور که آهنگ می گوید من بودمشرمنده و تحقیر شده و می دانم که همیشه خواهم داشت. اما خدای من، در این تاریکی که نصیب اجدادم و حال خودم بود، چه آتش بزرگی شعله ور شد! در این تاریکی تجاوز و تحقیر، در این کف و غبار خونی پرپرواز، در میان این همه وحشت و در این همه درماندگی، روح زنده به هیجان آمد و حاضر به مردن نشد…

او زره عشق را به فرزندانش می دهد.

مقابله با زشتی ها و بدی های دنیای خود و جنون ناشی از آن چیزی از ما می طلبد. چیزی بیشتر. چیزی که ریشه در میراثی دارد که متعلق به همه ماست: آن بهار جاودانه. این تضمینی نیست که همه چیز خوب خواهد بود. که سرانجام تاریکی جای خود را به نور خواهد داد. بهار همیشه می آید زمستان هم همینطور. اما پری چشمان پسران و خوانندگانش را نه تنها به آنچه بود و هست، بلکه به آنچه ممکن است، به آنچه هنوز اتفاق نیفتاده است معطوف می کند و این تخیل مبنایی برای جهت گیری متفاوت به دنیایی می شود که او آن را می نامد. یک فرصت انقلابی. ما بیشتر از شرایطمان هستیم. ما بیشتر از آن چیزی هستیم که دنیا درباره ما می گوید. فقط نگاه کنید که چگونه از آن گذشتیم و پرواز کردیم!

اعتقاد تزلزل ناپذیر من به توانایی افراد عادی و معمولی برای متفاوت بودن و توانایی ما برای مبارزه برای جهانی عادلانه تر، صرف نظر از شری که در خطر غلبه بر آن است. این باور یک طفره رفتن ساده لوحانه یا خیالی از زشتی انسان نیست. این نشان دهنده تمایل من برای پیش بینی شواهد، دیدن فراتر از تجربه فعلی من و آماده شدن برای اقدام به نمایندگی از چیزی است که هنوز وجود ندارد. این نیز بخشی از میراث من است: ایمانی که توسط آن ارواح ناشناخته ای به من سپرده شده است که با پوچ بودن پروژه آمریکایی زندگی کردند، در حالی که به راحتی می توانستند مرگ را انتخاب کنند.

آمریکایی ها خودشان را پیدا کرده اند و هیچ راه معقولی برای انکار آن در لحظه بحران عمیق وجود ندارد. کشور در حال تغییر است و ماهیت این تحولات نامشخص است. آمریکایی ها تقسیم شده اند و این اختلافات بسیار فراتر از اختلافات ایدئولوژیک است. تا مغز استخوان بریدند. اغلب ما یکدیگر را به عنوان دشمن می بینیم. اختلاف در تحقیر آغشته است. عمل متقابل در تلخی گفتمان عمومی ما غرق می شود. در حالی که ما در سیلوهای خود جمع می شویم، حس هدف مشترک و خیر عمومی از بین رفته است. نژاد همه اینها را تحت الشعاع قرار می دهد. نظریه جایگزینی بزرگ، وحشت و وحشت پیرامون تغییرات جمعیتی، تجاوز به حق رای و اقدام مثبت، بحث های شدید در مورد تاریخ آمریکا. بار دیگر در میان مردان و زنانی زندگی می کنیم که دیوانه شده اند از دیدگاه تحریف شده از آزادی و آماده اند تا کل این آزمایش دموکراتیک را در حالی که به خیالات نژادی خود چسبیده اند کنار بگذارند. غرور گلوی ملت را خفه می کند.

پاسخ به مشکلات این کشور، همانطور که همیشه بوده است، در تمایل مردم عادی برای مبارزه برای دموکراسی نهفته است. نه اینکه این مبارزه را به به اصطلاح پیامبران و قهرمانان بسپاریم، بلکه با آگاهی از این که نجات خود دموکراسی به ویژه مستلزم «ایجاد روابط شخصی در افراد» است که حیثیت و جایگاه همه انسان ها را تأیید می کند. این امر مستلزم این است که درک کنیم که شکوفایی دموکراسی، به قول جان دیویی، نمی تواند «از دیدگاه های فردی که آنقدر عمیق ریشه دارد که شخصیت را تشکیل دهد، جدا شود».ما باید همان مردمی باشیم که دموکراسی خواستار آن است.

نفرت همه چیز را از بین می برد، ما را از بین می برد. از اول هم همینطور بود. راه دیگران را می بندد. تخیل را خفه می کند و ما را پشت میله های آهنی قرار می دهد. من این درک را در سنت، که به درستی فهمیده‌ایم، می‌بینم که پری به نوزادانش می‌دهد – فهمی که در بهار شکوفا می‌شود. بالدوین در «در جستجوی اکثریت» نوشت:[t]با خدا بودن واقعاً به این معناست که به سوی برخی از میل، شادی و قدرتی عظیم و طاقت فرسا کشیده شوید که نمی توانید کنترل کنید، و شما را کنترل می کند. من زندگی ام را سفری به چیزی می بینم که نمی فهمم کدام جهت مرا بهتر می کند

رستگاری را می توان در «پیش رفتن» یافت. آن جهش خیالی که به ما امکان می دهد فراتر از خودمان را ببینیم و به طرف دیگری برسیم. آسیب پذیر بودن، مراقبت و عشق ورزیدن، پاره کردن نقابی که زیبایی فرد مقابلمان را پنهان می کند. برای شناخت تأثیرات تحریف کننده و مخرب نفرت و ترس، و قدرت وحشیانه عشق.

هر چقدر هم که ندای عشق کمرنگ باشد، تنها نیرویی است که از تفاوت هایی که مانع زندگی مشترک واقعی ما می شود، فراتر می رود. بالدوین در یکی از آخرین مقالات خود، برای درهم شکستن مار (1987)، سفر خود را با دین و از طریق آن بازگو می کند و در طول مسیر، ریاکاری انجیلی سفید سازمان هایی مانند اکثریت اخلاقی را رد می کند. او می داند که به چه معناست که فرد احساس خود و هویت ملی خود را بر اساس نفرت، ترس و کینه استوار کند. شعله‌های چنین ترس‌ها و قربانیانی که بار نفرت را به دوش می‌کشند، برای «بیرون راندن هراس‌های انبوه» است. همانطور که بالدوین نوشت،

این نردبان‌های آتش – سوزاندن جادوگر، بدعت‌گذار، یهودی، سیاهپوست، پدید- همیشه نمی‌توانستند جمعیت را بازخرید یا حتی تغییر دهند. آنها فقط … پیوند خود را در تنها دشتی که اوباش می تواند ملاقات کند تحمیل می کنند: استخوان های سوخته اعضا را به هم متصل می کنند و به آنها دلیلی می دهند تا با یکدیگر صحبت کنند، زیرا استخوان های زغالی مجموع نفرت فردی آنها از خود است که در ظاهر بیان می شود. . سوزاندن، لینچ کردن یا شکنجه به آنها چیزی برای صحبت کردن می دهد. آنها به موضوع دیگری بسنده نمی کنند، به ویژه نه در موضوع ممنوعه خود خون آلود. آنها جرات اعتماد به یکدیگر را ندارند.

اما نجاتی که من در مورد آن صحبت می کنم، جادوی سختی نیست. و نه در یک خداحافظی آسمانی. بالدوین می گوید: «رستگاری به معنای فرار از خشم خدا نیست، بلکه به این است که عشق خدا را بپذیریم و آن را جبران کنیم.» رستگاری جدایی نیست. این آغاز اتحاد با هر آنچه هست، بود و خواهد بود است». آن واقع شده است در جهتمشهود در سیاست مراقبت و عشق کالسکه است.

رتبه بندی دیوانه رمانتیک؟ ممکن است. اما این موهبتی است که من در سنت که باد می زند، یافته ام من بال ها جهان بی رحمانه باقی می ماند و ایالات متحده به ویژه دیوانه است. اما سخنان تونی موریسون فقید بیش از هر زمان دیگری طنین انداز به نظر می رسد:

قطعاً وحشیگری وجود دارد. ظلم یک راز است. اما اگر دنیا را یک بازی بی‌رحمانه طولانی ببینیم، با راز دیگری روبرو می‌شویم، راز زیبایی، نور، قناری که روی جمجمه می‌خواند… اگر همه زمان‌ها و همه نژادهای بشر گمراه نشده باشند. .. به نظر می رسد چیزی به عنوان لطف، چیزی به عنوان زیبایی، چیزی به عنوان هماهنگی … همه اینها کاملا رایگان و در دسترس ما هستند.

حالا پرواز کن!

برگرفته از کتاب جدید ادی گلود، ما رهبرانی هستیم که به دنبال آن بودیم.

دیدگاهتان را بنویسید